بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خداوند بخشنده مهربان
ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
خداوندا. اکنون که یک سال بزرگ شدم وبار دیگر به کلاس درس آمده ام ، تورا شکر می گویم، از تو می خواهم که مرا یاری کنی تا فقط تورا بپرستم و در راه رضای تو گام بردارم.
چقدر مهربانی که گذاشتی روزها ی سال هر کدام طعم خاصی زیر ساعتهای نازنینشان سپری کنند.امسال منت سر نوشته هایم گذاشتی . تا دلم دق نکند که با دبستانی ها هم کلاس نشدم.
من امروز به نیت گام نهادن همه بچه های به هفتمین بهارزندگی ، در روز هفت بار خدای برگها مسافر پاییز را سجده می کنم که مهر ماه امسال باز بهار شد.
منت سرمهر ماه گذاشتی وبهار را شرمنده از وجودت کردی. نوشته پاییز ام را فقط به ذوق اینکه یکباردیگرکلاس اولی شوم بهاری گرفتند وجوری یک مهر ماه با خاطرات خوش کودکیهایمان برخورد که تنها در شناسنامه خاطرمان زنده هست همچنان آن روز اولین مدرسه زندگیمان را رقم زد.یادش بخیر آقا مدیر اولین مدرسه ام اولین روز مدرسه بالای سکو رفت بنام خدایش چنان ما را ذوق زده کرد که آوای مدرسه هیچ وقت از ذهنمان زدودنی نمی شود. با کوهی از خاطره باز احساس می کنم از کودکی چیز چندانی به خاطرم نیست. بجز چند خاطره در آغوش گرفتن کیف مدرسه است.
به قول شاعر آن روزهای شاخساران پراز گیلاس به تندی پلک زدن یک کودک تازه وارد گذشت وبالاخره کلاس اولی شدم ونمی دانم چرا با اینکه به قول مادر لزومی نداشت غریبه ها تمام اتفاقهای خانه بدانند در حضور همه نوشتم بابا به من آب داد، شاید اتفاق مهمی نبود نوشتم اما آخرش هم نفهمیدم دارا زنگ تفریح داشت که انارش را با سارا قسمت کند یا نه ، چرا چوپان دروغ می گفت ! چه می شد به من می گفتند چوبان آدم راستگویی بود وهمه او را دوست داشتند تا از او الگو برمی داشتم.
از زیاد آب دادن گلها لیوان وخواهر وبرادری امین واکرم که بگذریم یک جمله که خاطرم است وخاطره کودکیهام بود . مادرم گل ریحانی در لیوان داشت ومن برطبق درس آب به گلها امین هی هر چند دقیقه به ریحان آب دادم وریحان نه اینکه پژمرده شد بلکه لجن زده شد. حالا که خوب فکر می کنم اگر مولف کتاب می نوشت چطور امین از گلهای لیوان مخافظت می کرد من هم سعی می کردم از گل ریحان مادرم خوب مواظب باشم.
قصه حسنک کجای هیچ وقت ازخیالم بیرون نمی رود. باید بگویم حسنک وقتی گاوش بوع بوع می کرد گشنه نبود بنده خدا از امروز می ترسید شب دزد بیاید روستا و گاو را وسط خانه قصابی کند وصبح حسنی که بیدار شود بجز سرگاوش چیزی دیگر نبیند چند روزکه این اتفاق برای مرد همسایه مان اتفاق اقتاد تازه فهمیدم گاو حسنی چرا بوع بوع می کرد.حسنی دیگه دامداری نمی کند حالا مدتهاست توی شرکت ها در فضایی سبز کار می کند بنده خدااز بقیه سربریدن دامهاش می ترسد.
. سال بعد هم قصه فداکاری آن پسرک وکلاس چهارم و پنچم که به سرعت برق گذشت وجز هیچان روزهای امتحان وتشویق روزهای کارنامه خاطره های دیگری هستند.
دبستان هم گذاشت وبه دوره ای پا گذاشتم که هنوز با وجود کلی گذشتن از آن نمی دانم چرا نامش راهنمایی بود در حالیکه از بدو وردودم به مدرسه هر کسی حتی دربان مهربانش سعی کرد جوری چیز یادم بدهد واتفاقاً در آن دوره راهنمایی همه بیشتر از حرف درس مورد نظرشان پند خاصی ندادند.
به هر ترتیب با اجتماعی ومعادله هایی که مجهول تر از زندگی نبود به دنیای دو زبانه وارد شدم. همکلاسیم بچه فارس یادش بخیر وقتی درس عربی داشتیم از یاد گرفتن دو زبان گریه می کرد. در حالی که ما کلی در دبستان بجرم دوزبانه بودم گریه کردیم. وهیچ وقت خانم معلم یاآقا معلم ندانست ما چه می خواستیم به او چه بگویم واین مشکل همچنان در این منطقه عسلویه هست .
امروز که به کودکان نگاه می کنم از خود می پرسم چرا کلاس اولی ها معلمشان بچه بومی نباشد یا به دو زبان مسلت نباشد. قرار بود از زندگی بگویم این چنین بود که دبیرستان مقطع آماده شدن برای سبزشدن پشت لبهاست وسالی هم به اندکی دل به دریا سپردن زندگیست.
یادش بخیر سال اول دبیرستان با کلی از همکلاسیها چقدر زحمت کشیدیم که سال دوم رشته ریاضی وفیزیک را تاسیس کنیم آن هم در دورترین منطقه های جنوب در روستای بنام چاه مبارک دهستان نای بند وقتی التماس مدیر می کریدم وحرف از نبودن معلم بود ما چنان بر این شوق ایستاده بودم واخیرا ریاضی دایر شد.
اما حال افسوس که تمام زحمات ما با مدیر مدرسه مان به باد رفت ودو سالی به بهانه بی بهانه ها تمام زحماتمان به باد رفت.
حالا هم آمده ام شاید لا به لای شعرهای جدید کتابهای رشته زندگی پی عشق آبادی بگردم گرچه به قول مولانای نازنین شاید هم آن چه یافت می شود آنم آرزوست.
درخت تو گربار دانش بگیرد ببار آورد چرخ نیلوفی را.
نوشته های از دلتنگی های علی هلالی