در سکوت تام یک صدای آهنگ آرام و بی کلام ، نشسته بودم من و صفحه کلید ! چشمانم مانیتور را تار می بیند انگار 

امروز چیز دیگریست ، و صفحه کلید می دانید وظیفه اش را .. که مدام توی سرش خواهم زد حرفهای توی سرم را بیرون بریزد.. 

و بدون عنوان آغاز کردم حس سر آغاز نوشتن یک خط را..

پنجره ی باز صدای آهنگ را می بندم! چیزی جز نا امیدی بار نمی آورد.

 هوای سرد ستون فقرات شهرمان آرزوهای آشفته ی پسرک را منجمد کرده است. این همه انسان ، درخت و موجودات .. مانند فیلمی که روی " توقف موقتش" زده باشند! 

چیزی شبیه مچاله شدن استعدادهای نهفته . و انسان هایی که قدرشان را نمی دانیم. زندگی آرامی دارند .. با آرزوهایشان به گور می روند و چه بی صدا می میرند! 

حرف هایم را / نوشته هایم را / خطوط ممتد نوار قلبم را / نفسی که میکشم / 

خلاصه کنم .. اینجا حال عزیزه خوب است ، ولی حال شهرمان نه !


اینجا بندوست