زیر آسمان این شهر
دستهایمان را دونفری بیرون کردیم. نسیم سرد همچنان می وزید. ولی شهر همچنان زیر آفتاب سوزان عرق میریخت.. کارگری کناره ی شهر با پینه های دستش صحبت میکرد.. درد دلهایش را میگفت!
در هیاهوی مسکوت هوای کوچه های اینجا، کاروانی از مجهول در حال رد شدن بود. صدای پایشان آسمان شهرم را به لرزه انداخته بود. کسی نمی دانست اینها چه هستند؟! بزهای شمالی ترین نقطه ی شهر!! از دیدنشان شیرشان خشک شد !
استغفر الله !
من از نگاه متحیر کودک که نگاهش روبه بالا بود فهمیدم که زیور آلات مجهولین نامفهوم ، حواسش را به خود جلب کرده بود! اینبار ولی بابا داشت! اشک هم نمی ریخت! یتیم نبود..
مرکبشان بزرگ بود. ( این هوا ! ) کاروانی عظیم.. با آهن و چوب و سنگ های سخت..
صبح ، غبارها پراکنده شد. مرکبها نمایان و
بزها و گوسپندان و آن همه کودک ، پیرزن و .. فهمیدند

چیزی که همه می دانند و در عین حال نمی دانند! نسیم ، آهن پاره هایی را با خود آورده بود اینجا. آهن ماند و ماند تا روز ی که حرف زد و گفت : اینها آمده اند از شهری دوووووور! در جسم شهرشان جانی بدمند روحی تازه بدهند! اینها آمده اند کابل فیبر نوری رویاهای شیرین خیلی زیبای بی چون و چرای بزرگانی را تعمیر کنند. گذرشان به اینجا خورد.. اینجا سالهاست نگینی افتاده در دریا.. دریای ساکت و آرام شهر خواب بود.
اینجا آمده اند کوه شهر را ببرند بفروشند به قیمت روز _شاید هم به چند سکه ی واحد پول عصر گذشته! ما چه میدانیم!!
سالهاست خطوط ممتد آرزوهایشان دقیق کار میکند.. از بیخ گوش ما رد میشود می رود فلک.
سالهاست آنتن های زیر خاک شهر کار نمی کنند. سالهاست لوله های اینترنت ما ترکیده کسی گوش نمی دهد.

و سالهاست آن پدر دیگر با گرمای مستقیم آفتاب در ظهر یک روز تابستانی خو گرفته است!شبها با ستاره ها می آید خانه..
و سالهاست کسی نمی داند چه کسی آسمان شهر را با تیر زده است خون سیاهش روی گلدان پنجره ی ما افتاده ، با چهار دست من و خودم لمسش می کنیم الان..
پنجره را میبندم! هوای شهر همچنان سرد سرد نارنجی وقت غروب پاییز یک تابستان است.
اینجا بندوست: